سورپرایز؟
امروز از خواب بیدار که شدیم ساعت 8 صبح بود. هوا تاریک بود و هنوز باران می بارید. با اینکه زود تر از هر رو روز بیدار شده بودم ولی من اصلا خوابم نمی آمد. احساس می کردم بیشتر از هر روز خوابیده ام و اصلا خسته نبودم. با آرامش حاضر شدم و با خودم گفتم امروز خیلی زود تر به کلاسم می رسم، حتی زود تر از بابا که هنوز خواب بود به قول دخمل می رویم دَ دَ لباس دخمل رو که پوشوندم بابا از خواب بیدار شد و گفت چه عجب میرین سرکار؟ خوب آره دیگه داریم زود میریم امروز. این رو گفتم و کیفم رو برداشتم. زود؟ ساعت از 9 هم گذشته. با خودم گفتم بابای دخمل شوخیش گرفته. نگاه به ساعت کردم و گفتم ایناهاش از 8 ربع هم نگذشته هنوز...
نویسنده :
مامانی
15:18