روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

مشهد

چهار شنبه قرار بود بریم مشهد ولی بلیط جور نشد. واسه این هفته چهارشنبه بلیط گرفتم اما بابا خیلی ناراحت شد. چون عمه جون جونی مرخصی گرفته بود و ممکن بود نتونه مرخصیش رو عوض کنه. اما خوشبختانه عمه موفق شد و برنامه مسافرت ما به مشهد برقرار شد.    حالا قراره چهارشنبه 9 شب راه می افتیم و جمعه 11 شب برمی گردیم البته اگه اینبار امام رضا بطلبه. همسفران دخملی: مامان بابا عمه  جون جونی عمه حمیده ...
4 آذر 1390

تاتی تاتی

قدم اول رو امروز برداشت.  روژان مامان امروز راه رفت. دو قدم تنهایی رفت بعد خودش رو پرت کرد تو بغل من. از ذوقم نمی دونستم چکار کنم. محکم تو بغلم فشار دادمش و غرق بوسه اش کردم. بعد از چند تا ماچ آبدار دوباره گذاشتمش جلوم تا راه بره. یکی دوبار که این مار رو کرد خسته شد. نشست رو زمین و بعد هم چهار دست و پا فرار کرد. بابا هم که از سر کار اومد ید قدم هم تا بغل بابایی راه رفت و بعدش دیگه از بغل بابا پایین نیومد. کیف میکنه وقتی میره بغل بابا. واسه خودش شعر می خونه جوجو جوجو می کنه باباش رو بوس می کنه وکلی هم می خنده. خلاصه با باباش خوشه.   ...
4 آذر 1390

تولد پیشکی:)

جمعه برای دخمل تولد پیشکی گرفتیم اونم چه تولدی.          و چرا پیشکی؟ چون تولد دخملی میافته شب تاسوعا واسه همین ما پیش دستی کردیم و دو هفته وزدتر تولد گرفتیم. همه اومده بودن دای و عمه و عمو های خودش. دای و عمه و عمو و خاله های من. دختر خاله ها و دختر دایی ها             پسر عمو و پسر عمه ها با همسر و بچه هاشون. دخمل خیلی خوشحال بود و مشغول بازی با همه کلی بچه دورش بود و می خواست باهاشون بازی کنه. چیه خبر بود اون روز خونه مامان عزیزم. خونه خودمون که کوچولوه واسه همین مهمونی رو گرفتیم اونجا. مامان بزرگ دخمل و مامان بزرگ من هم اومده بودن...
1 آذر 1390

من لالا دارم...

امروز من دخمل دوتایی رفتیم سر کلاس. اینقدر شیطونی کرد و بهونه گرفت که داشتم دیونه میشدم. یه ذره با بچه ها بازی می کرد. یه دقیقه شیر می خورد. یه دفعه گریه میکرد و خوابش می اومد. بعد هم میگفت با من بازی کن با کسی حرف نزن. اینقدر خسته ام کرد که نتونستم برم خونه با اینکه هیچ کس خونه مامان عزیزم نبود اومدم اینجا. هنوزم داره شلوغ میکنه. دلم می خواد بخوابم. من میرم لالا. ...
21 آبان 1390

لغات جدید

دخملی کلی کلمه جدید یاد گرفته. ها او پا= هواپیما عمو  عمه بدو بیا بیدو= بده دوب= توپ دقن دقن= دقیقه اب=اسب آبه میم=شیر
21 آبان 1390

گاو خشمگین لامبورگینی؟

روز عید قربان رفتیم خونه مامان خورشید. نمی دونستیم عموعلی و پسر عمو های روژان هم قراره بیان. وقتی اومدن دخملی خیلی خوشحال شده بود و دوست داش با شهداد و ارشان بازی کنه و خدایش اونا هم خیلی روژانی رو دوست دارن و باهاش بازی می کنن. شهداد میگه من می خوام جراح قلب بشم وقتی بزرگ شدم. چند وقت پشی به من می گفت زن عمو دوست دارم برای روژان گاو خشمگین لامبورگینی بخرم. (فکر می کنم اسم ماشی باشه. والله من که از ماشین چیزی سر در نمی آرم. ) عمه اش گفت: خیلی گرونه ها شهداد. شهداد گفت: عیب نداره دو تا عمل بیشتر وای می ایستم پولش در می آد.  خدا از دست این بچه ها بعدهم به من میگه: امکانات خیلی زیادی بهش...
21 آبان 1390

لالایی!

مامان عزیزم و بابا جونی دیروز رفتن مشهد.  ما موندیم اینجا تنها. البته دایی و زن دایی پیشمون هستن. شاید هفته دیگه هم ما بریم. اگه امام رضا بطلبه البته. خلاصه بابا جونی دو روزه نیست برای دخملی لالا یی بخونه. اما من یه چاره خوب برای این مشکل پیدا کردم. بابا جونی قبل از اینکه بره وقتی داشت برای روژانی لالایی می خوند صداش رو ضبط کرده بود. منم اونو بلوتوس کردم به گوشی خودم. حالا هر وقت می خوام دخمل رو بخوابونم گوشی رو روشن می کنم و صدای بابا جی رو پخش می کنم. دخملی هم گوشی رو میگیره دستش و می خوابه. البته لازم به ذکره که توی این گوشی سیم کارت ننداختم و فقط برای همین عکس گرفتن و موسیقی گوش کردن و دادنش دست روژان ...
21 آبان 1390

شلغم

دخملم سرما خورده. مامان عیزم براش سوپ شلغم تجویز کرد. براش سوپ پختم ولی شلغم نداشتم به بابا سفارش دادم اومدنی شلغم بخره. شلغمها که رسید مشغول شدم به پوست کندن. کارم تموم نشده بود که روژان و باباش اومدن. روژان نگاهی به شلغم های پوست کنده انداخت و گفت: به به. خندیدم و گفتم آره می خوای مامان؟ دستش رو به طرفم دراز کرد. یه دونه از شلغم های پوست کنده رو شستم و دادم دستش. بابا با نگرانی پرسید ضرر نداره.  گفتم: نه خامش بیشتر فایده داره. تا ما با هم چونه بزنیم دخملی دو تا گاز گنده به شلغمش زده بود. خوشحال شدم که دوست داره.  کارم که تموم شد بابا هم شلغمی گاز گازی رو برام پس آورد گذاشتم شون تو بخار پز و و ...
18 آبان 1390

خواب شبانه

دخملی سرما خورده. پریشب نذاشت ما بخوابیم. همین جوری تمام روز چرت زدم.  ساعت دوازده شب به مصیبتی خوابید.    ساعت یک با جیغش از خواب پربدیم . هرچقدر سعی کردم آرومش کنم نشد که نشد. . خلاصه تا ساعت دو که خوابش برد گریه میکرد. دوباره ساعت سه صبح همون آش و همون کاسه . خیلی طول کشید تا دقیقا متوجه بشیم مشکل چیه. جریان از این قرار بود که دخملی خوابش می اومد. تا خواب و بیدار بود با دهن نفس می کشید ولی وقتی خوابش عمیق میشد با بینی نفس می کشد و چون راه بینیش کیپ شده بود از خواب می پرید و شروع می کرد به  . ساعت چهار صبح بود که باباش گفت: پاشو پاشو بریم بیرون ما که هیچ هم...
18 آبان 1390