سورپرایز؟
امروز از خواب بیدار که شدیم ساعت 8 صبح بود.
هوا تاریک بود و هنوز باران می بارید. با اینکه زود تر از هر رو روز بیدار شده بودم ولی من اصلا خوابم نمی آمد. احساس می کردم بیشتر از هر روز خوابیده ام و اصلا خسته نبودم.
با آرامش حاضر شدم و با خودم گفتم امروز خیلی زود تر به کلاسم می رسم، حتی زود تر از بابا که هنوز خواب بود به قول دخمل می رویم دَ دَ
لباس دخمل رو که پوشوندم بابا از خواب بیدار شد و گفت چه عجب میرین سرکار؟
خوب آره دیگه داریم زود میریم امروز. این رو گفتم و کیفم رو برداشتم.
زود؟ ساعت از 9 هم گذشته.
با خودم گفتم بابای دخمل شوخیش گرفته. نگاه به ساعت کردم و گفتم ایناهاش از 8 ربع هم نگذشته هنوز.
یه نگاه به ساعت انداخت و گفت از 8 دیشب. اینکه خوابه.
تازه فهمیدم چی شده. خواب موندیم دخملی بدو مامان.
خوب شد بابا ما رو با ماشین تا خونه ی مامان عزیزم رسوند. دخمل رو به مامان عزیزم تحویل دادم و رفتم سر کار.
خدا رو شکر مشکلی برام پیش نیومد. دوستام کلاسم رو گردونده بودن تا من برسم.
چند ساعتی گذشت و من هنوز کارم تمام نشده بود که بچه ها گفتن خانوم دخترت اومده.
گفتم: حواسا به کلاس. یه هو گفتم یعنی چی دخترت اومده.
از کلاس به بیرون سرکی کشیدم و دیدم بله مامان عزیزم برام یه سورپرایز آورده.
دخملی امروز اومده بود تو کلاس ما مهمونی.
کلی با بچه ها بازی کرد و مثل بقیه نشست رو صندلی.
یه عالمه به همه خوش گذشت.