روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

سورپرایز؟

1390/8/9 15:18
نویسنده : مامانی
171 بازدید
اشتراک گذاری

امروز از خواب بیدار که شدیم ساعت 8 صبح بود. خمیازه

هوا تاریک بود و هنوز باران می بارید. با اینکه زود تر از هر رو روز بیدار شده بودم ولی من اصلا خوابم نمی آمد. احساس می کردم بیشتر از هر روز خوابیده ام و اصلا خسته نبودم.مژه

با آرامش حاضر شدم و با خودم گفتم امروز خیلی زود تر به کلاسم می رسم، حتی زود تر از بابا که هنوز خواب بود به قول دخمل  می رویم دَ دَخیال باطل

لباس دخمل رو که پوشوندم بابا از خواب بیدار شد و گفت چه عجب میرین سرکار؟سوال

خوب آره دیگه داریم زود میریم امروز. این رو گفتم و کیفم رو برداشتم.نیشخند

زود؟ ساعت از 9 هم گذشته. ابرو

با خودم گفتم بابای دخمل شوخیش گرفته. نگاه به ساعت کردم و گفتم ایناهاش از 8 ربع هم نگذشته هنوز. از خود راضی

یه نگاه به ساعت انداخت و گفت از 8 دیشب. اینکه خوابه.قهقهه

تازه فهمیدم چی شده. خواب موندیم دخملی بدو مامان.کلافهکلافه

خوب شد بابا ما رو با ماشین تا خونه ی مامان عزیزم رسوند. دخمل رو به مامان عزیزم تحویل دادم و رفتم سر کار.نگراناسترس

 

خدا رو شکر مشکلی برام پیش نیومد. دوستام کلاسم رو گردونده بودن تا من برسم.قلبماچ

چند ساعتی گذشت و من هنوز کارم تمام نشده بود که بچه ها گفتن خانوم دخترت اومده. تعجب

گفتم: حواسا به کلاس. یه هو گفتم یعنی چی دخترت اومده.سوال

از کلاس به بیرون سرکی کشیدم و دیدم بله مامان عزیزم برام یه سورپرایز آورده.ماچ

دخملی امروز اومده بود تو کلاس ما مهمونی.بغل

کلی با بچه ها بازی کرد و مثل بقیه نشست رو صندلی.قلب

یه عالمه به همه خوش گذشت.خنده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)