روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

چند تا از اولین های آجی و داداشی تو پاییز امسال

1398/10/5 22:50
نویسنده : مامانی
227 بازدید
اشتراک گذاری
پاییز گذشته پر از تغییر و اول ن بود برای عشق های من.
یه عالمه کار جدید ازشون سر زده.
یکی که مثل همیشه شرین زبونی های داداشی.
یاد گرفته تاکسی ها یا زرد هستن یا سبز.
تو خیابون داریم با آرامش میریم که یهو داد میزنه تاکسی، تاکسی، مامان تاکسی زبس(همون سبز)

این اولین اتفاق پاییز مون.
7 مهر نی نی دایی سعید دنیا اومد.
البته با این که اسمش رو گذاشتن فاطمه یسنا و محمدرضا شدیداً اصرار داره بهش بگیم یسنا خانم، داداشی بهش میگه آجی یسنا.


اینم کشف تازه داداش.
میز عسلی رو برداشته و صندلیش رو گذاشته پشتش میگه این میز تحریر منه.
می خوام روش مشق بنویسم.

اینم انگشتری که آجی خانم برای من دوخته.
صفر تا صدش کار خودشه.
هم طرح دادن، هم الگو کشیدن، هم برش، و هم دوخت. همه اش رو خودش انجام داده عشقم

اینم نحوه خوابیدن داداش توی ماشین روی صندلیش، بعد از اولین دندون پزشکی رفتن آجی جان.
دندون بچه ام رو کشیدن
دیگه چی شد این پاییز؟؟؟؟؟

اینم داداش محمد رضای وروجک که همه جونش رو با خودکار نقاشی کرده بود

راستی تولد جفتشون هم که تو پاییز بود یکجا با هم گرفتیم

و اما ماجرای این عکس.
شب رفتم آب بیارم برای بچه ها دیدم رهام نیست. تو تاریکی هرچی دست کشیدم توی جاش، بالاتر، پایین تر، نبود که نبود. می ترسیدم چراغ رو روشن کنم بیدارشن یا بد خواب. اما خوب رهام نبود. قلبم به تپش افتاد شدیدا و یه لحظه هزارتا فکر جور و واجور ریخت تو سرم.
خیلی سریع گوشی رو برداشتم و چراغ قوه اش رو روشن کردم.
تو جاش نبود.
برگشتم سمت روژان دیدم معلوم نیست از کی رفته تو تخت آبجی خانم و بغل اون خوابیده.
خواب خواب بودن دوتایی.
من اونا
از دست این دوتا به خدا.
و آخرین اتفاق پاییز 98 یلدا بود.



اینم از سفر یلدای مامان عزیزم.
خیلی زیاد شد...
خوب یه پست بود و سه ماه خاطره ی پاییزی.
خدا شکرت بخاطر همه ی این زیبایی ها و لطف هات.
خدایا بخاطر این همه شیرینی زندگی ممنونم.
پسندها (3)

نظرات (2)

عمه فروغعمه فروغ
6 دی 98 19:09
شادی هاتون روزافرون 😊
🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
11 دی 98 19:46
عزیزم وب خوبی دارین به ما هم سر بزنید