روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

خیال قشنگ بستی 😁😁😁

1399/1/21 22:12
نویسنده : مامانی
226 بازدید
اشتراک گذاری
این ماجرا مال چند ماه پیشه
یعنی میشه گفت پارسال.
آبان یا آذر ماه بود.
تو اتاق نشسته بودم و حساب کتاب می کردم که صدای گریه یکیشون بلند شد.
دویدم اتاقی که بچه ها بازی می کردند.
آجی جان سردرگم نگاهم کرد و گفت: من الان باید چکار کنم؟
به داداش رهام نگاه کردم، بی تفاوت نگاهم کرد و رفت سراغ ماشینش.🙄
صدای گریه هنوز هم می آمد. با چشم تمام اتاق را گشتم. محمدرضا نبود اما صدایش می آمد.
رفتم سمت ایوان. کنج ایوان کز کرده بود از از ته دل گریه می کرد و تمام صورتش از اشک خیس شده بود.
گفتم: چی شده؟
عصبانی فریاد زد و گفت: بستنیمو خورد، وبعد دوباره گریه کرد.
متعجب به روژان نگاه کردم چون اصلا بستنی در کار نبود. 🤔🤔🤔
روژان گفت: من نمی دونستم چکار کنم، محمدرضا دستش رو گرفت بالا و گفت: من یه بستنی خیلی خوشمزه دارم. رهام از دور چنگی به سمت دست محمدرضا گرفت و گفت: خوردمش، محمدرضا هم از همانجا همینطوری کرد به سمت شکم رهام و گفت: از دلت برش داشتم.🤨 رهام دوباره چنگ زد و گفت: هام... یه جوری خوردمش که دیگه هیچ کس نتونه از دلم برنداره. محمدرضا هم ناراحت شد و زد زیر گریه.
مامان من الان باید چکار کنم؟؟؟
خنده ام گرفت. دستم را طوری جلوی چشم محمدرضا گرفتم که انگار یه بستنی چوبی تو دستمه. بعد گفتم: بفرمایید، اینم یه بستنی جادویی که هیچ کس نمیتونه از دست شما بگیره بخوره.
خوشحال بستنی رو از دستم گرفت و دوید سمت اتاق تا اونو به رهام نشون بده و تمام.
گریه و زاری و ناراحتی همه اش تمام شد.
از دست این بچه ها تخیلانشون.
پسندها (9)

نظرات (2)


21 فروردین 99 22:28
عاشق بستنی خالی شده بود!
عمه فروغعمه فروغ
22 فروردین 99 0:23
ای جان 😄بستنی جادویی😉