روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

روز سخت

1398/8/1 15:56
نویسنده : مامانی
179 بازدید
اشتراک گذاری
امروز روز سختی بود.
با داداش تو مهد بودیم. مشغول صحبت با یکی از مادرها بودم که داداش رفت یه صندلی بیاره تا بشینه که با گریه برگشت.
بغلش کردم تا آرومش کنم و سرش رو نوازش کردم اما با دیدن خون روی دستم شکه شدم.
سرش یهو پر خون شد.
داداش رو گذاشتم تو بغل خاله سمیه و رفتم سراغ جعبه کمک های اولیه.
زن دایی هم رفت و زرد چوبه آورد.
زردچوبه رو ریختم رو پنبه و گذاشتم روی زخمش و با خاله سمیه رفتیم درمانگاه.
سرش سه تا بخیه خورد.
حالا چرا؟
چون داداش صندلی رو گذاشته بود کنار میز مربی و به پشت تابش داده بود و برای همین از پشت افتاده بود و سرش خورده بود به میز و زخم شده بود.
خلاصه لحظات ترسناکی بود.
اما بعد که به مهد برگشتیم انگار نه انگار که اینطور شده.
رفت سر کلاسش و مشغول بازی شد.
خدا رو شکر به خير گذشت.
اما من هنوزم خوب نیستم.
پسندها (3)

نظرات (4)

علی
1 آبان 98 17:13
سلام خیلی جالب و ساده  خیلی وبلاگ خوبی دارین  خواستید یه سر هم به سایت ما بزنید. https://www.tabriz118.com/
عمه فروغعمه فروغ
3 آبان 98 17:22
بلا به دور باشه
عمه فروغعمه فروغ
3 آبان 98 17:23
ممنون میشم ما رو دنبال کنید🌹
ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆
14 آبان 98 14:21
من شما رو دنبال کردم اگه میشه من رو دنبال کنید