روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

اولین خاطره ی داداشی

1396/5/26 20:09
نویسنده : مامانی
115 بازدید
اشتراک گذاری
دو دو... میوووووو... تزید...
این اولین ماجرایی هست که داداشی تعریف کرد.
اما بشنوید از ماجرا.
دیروز همینطور که می رفتیم خونه مامان عزیزم و باباجونی، داداشی مشغول تماشای گربه ها و یاکریم ها بود. هرکدوم رو میدید با هیجان می گفت: دودو(جوجو)... پیدی(پیشی)...
از دور نگاهشون میکرد تا از کنارشون رد بشیم به هر کدوم میرسیدیم می گفت: رفت.
اما سر کوچه که رسیدیم یه یاکریم بجای اینکه پرواز کنه و بره یه نگاه بهمون کرد و بعد پشت به ما مشغول دونه خوردن شد.
رهام از این که جوجو نرفت خیلی خوشش اومد و یهو پرید پشتش و گفت میییییوووووو... (یادش رفته بود جوجو میگه جیک جیک اشتباه گفت )
پرنده بیچاره همچین ترسید که اول سرش خورد زمین بعد پرواز کرد و رفت.
رهام با تعجب گفت: رفت؟
آبجی گفت: نخیر ترسید.
وقتی رسیدیم خونه باباجون این اولین حرف های رهام بود.
دلام(سلام)... بابادونی(باباجونی)... دودو میوووووو تزید.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)