روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

تولد جونی خانم مبارک..🎊👏👏🎉

1396/5/20 11:00
نویسنده : مامانی
348 بازدید
اشتراک گذاری
دیشب تولد جونی بود.
(جونی اسمی هست که بچه ها برای عمه جون شیوا شون انتخاب کردن)
خلاصه بعد کلی شادی دست زدن و کیک خوردن، آبجی خانم از بابا اجازه گرفت که شب بمونه. من و بابا و داداش اومدیم خونه.
لباسش رو که عوض کردم رفت سراغ تلفن.
ایستاد کنارش و گفت: مامانی... الو... مامانی... الو...
دیدم چراغ پیامگیر روشنه. پیام و که گوش کردم و پیامگیر خاموش شد یک دفعه داداش شروع کرد به سر و صدا که: بابا... بابا... نِندِد... بابا... نِندِد... نِندِد...
بابا با تعجب نگاهش می کرد و از چشمان معلوم بود تو دلش میگه:چی میگی بچه؟
داداش هم تلفن رو نشون میداد و می گفت: نِندِد... نِندِد...
یکم فکر کردم و یکهو فهمیدم چی میگه.
چند دقیقه پیش بعد از تموم شدن پیام ها دستگاه پیامگیر گفت: Ended massages.
در اصل داداشی به زبون خودش می گفت: ended... نِندِد...
بابا وقتی فهمید کلی خندید و گفت: بچه جان تو اول حرف زدن یاد بگیر بعد به زبان دوم صحبت کن.
در اینجا بشنوید از روژان خانم گل که پیش عمه و مادر بزرگ مونده بود و برای اطمینان از این که شب راحت بخوابه انگشتر من رو پیش خودش نگهداشته بود.
همون موقع که داداش فوتبالش با بابا تموم شد و مسواک زده رفت که بخوابه آبجی خانم پشت در ظاهر شد.
عمه جونی آبجی رو تحویل داد و گفت: اونجا خوابش نمی برد. دلش واسه مامانش تنگ شده.
آبجی اومد سراغ من و داداش. انگشتر رو داد به من و گفت با این هم نشد اونجا بمونم. میشه یکم پیشت بخوابم، خوابم که گرفت برم تو تختم؟
آروم گفتم: هیس، باشه بخواب.
و خوابید اونم تا خود صبح.
ناگفته نماند که هر دوتاشون دیشب کنار من خوابیدن.
یکی روی این دستم یکی روی اون دستم.
خدایا این همه خوشبختی رو از من نگیر...
الهی آمین.


اینم از آبجی خانم خوشحال با کادوی جونی خانمش...
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

داستان های کهن ایرانی
20 مرداد 96 11:29
تولدت مبارک عزیزم. من و همسرم داستان های کهن ایرانی رو تایپ و گردآوری می کنیم تا از یادها نرن. خوشحال می شیم شما هم یک سر به ما بزنید و اگر قابل دونستید ما رو لینک کنید یا به دیگر دوستان معرفی کنید.