روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

قفل و کلید

1396/5/19 0:28
نویسنده : مامانی
137 بازدید
اشتراک گذاری
دیروز آبجی خانم بعد از یک دوش سبک رفت تا لباسش رو بپوشه که داداش وروجک سرو کله اش پیدا شد.
نگاهش می کردم.
اول چند لحظه پشت در اتاق آجی ایستاد و خندید بعد بدون صدا دررو باز کرد و به آجی گفت "دلام آجی دودان"... و دستش رو آورد بالا تا تکون بده که با جیغ بنفش آبجی خانم مواجه شد.
متعجب عقب عقب اومد.
معمولاً میزارم مشکلاتشان رو خودشون دوتا حل کنن اما اینباره از شدت خنده نمی تونستم برم جلو بگیرمش.
آبجی جیغ میزد "عیبه، لباس ندارم" و داداش متعجب، یه نگاه به من میکرد و یه نگاه به آجی بعد می گفت "اِبه؟"
آبجی هم که دیده بود کسی به دادش نمیرسه سریع اقدام كرد و در اتاقش رو محکم بست.
صدای بسته شدن در بابا جواد رو از اتاق دیگه بیرون کشید.
با ناراحتی گفت چه خبر شده؟
همونطور با خنده گفتم روهام رفت تو اتاق روژان بیرونش کرد در رو بست.
این رو که گفتم بابا افتاد به جون دستگیره در...
ترسیدم.
چرا اینطوری میکنه؟؟؟
بچه الان اون تو میترسه.
نکنه میخواد با بچه ام دعوا کنه...

تا برم جلو و ازش بپرسم چرا اینجوری می کنی هزار تا فکر عجیب و غریب اومد تو ذهنم.
نزدیک نشده بودم که آروم رو به من گفت: چکار کنیم، باز نمیشه.

تازه یادم افتاد در اتاق روژان که بسته نمیشد. این چطوری بسته شد؟ بسته شد که هيچی چطور بازش کنیم؟

چند لحظه‌ای شکه به دستگیره و بابا نگاه کردم. با خودم فکر می کردم که چکار کنم که بابا پیچ گوشتی آورد و افتاد به جون دستگیره.
روژان هنوز نمی دونست اوضاع از چه قراره و داشت با آرامش خیال لباسش رو می پوشید.
من که بیشتر از قفل شدن در نگران تنها بودن عشقم بودم اول رفتم سراغ پنجره اتاق خوابم.
فکر می کردم شاید بشه از پنجره حیاط خلوت رفت تو اتاق روژان اما هم فاصله پنجره ها زیاد بود هم ارتفاع پنجره ها از زمین.
برگشتم پشت در.
روژان تازه متوجه شده بود تو اتاق زندانی شده و نمی تونه بیاد بیرون با صدای نگران شروع کرد به معذرت خواهی.
بابا هم با این که بیشتر از روژان نگران بود سعی کرد براش توضیح بده که اشتباهی هست که شده. نگران نباش درستش می کنم و از اين حرف ها.
تو همین گیر و دار بود که دستگیره در شکست.
هُری دلم ریخت.
خواستم به بابا بگم بره دنبال کلیدساز که خودش گفت زنگ بزن به باباجون بگو کلید ساز سر کوچه شون رو خبر کنه.
دیدم این سریع تره واسه همین زنگ زدم به باباجون.
ده دقیقه نشده بود که باباجون و دایی سعید کلید ساز رو با ماشین آوردن. تو کمتر از دو دقیقه در باز شد و چشم ما به حمال آبجی خانم که تو اتاقش مشغول نقاشی بود روشن شد.
حالا هرچی میگم بیا بیرون میگه نه من کار دارم.
خلاصه تا تعمیر در تموم بشه آبجی از اتاقش بیرون نیومد...
حالا بشنوید از داداش روهام که توی این های و واگیر شروع کرده بود به بازی با هر وسیله ای که ما میزاشتیم زمین.
پیچ گوشتی، دستگیره در، آچار فرانسه و...
بعد هم گوشی رو برداشت و رفت نشست روی راحتی و به تماشای کلیپ های حسنی مشغول شد. انگار نه انگار که یه اتفاقی تو خونه افتاده.
القصه در باز شد و دستگیره تعمیر شد و آبجی خانم گل با این نقاشی تشریف آوردن بیرون...


زندگی مامان از همه دنیا بیشتر دوستت دارم عزیزم.
پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

عسل
27 مرداد 96 0:46
آخه عزیزمبه وبلاگ منم سر بزن