من
دوست دارم مامان که این قدر با نمکی.
دخملی کارای جدید یاد گرفته.
دیروز که لباسش رو دادم دستش و مثل همیشه ازش پرسیدم این مال کیه؟ یه هو تو چشمام نگاه کرد و گفت مــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
داشتم از خوشحالی غش می کردم.
خلاصه بعد کلی قربون صدقه رفتن رفتیم سراغ بازی. بابا جونیش یه عالمه توپ براش خریده. سروع کرد با اونها بازی کنه. با خودش حرف میزد و توپ ها رو می ریخت توی سبد اسباب بازیهاش و بعد دوباره اونارو می ریخت بیرون.
دقت که کردم داشت می شمرد. یه دوو دی. تا سه می شمره. باور می کنی همش ده ماهشه اما تا سه میشمره.
تا عصری بازی کردیم و کلی خوش گذروندیم. خیلی خسته شده بود. گذاشتمش تو جاش که بخوابه تازه چشمهاش گرم شده بودئ که نمی دونم چرا از خواب پرید و شروع کرد به گریه کردن. هیچ جوری آروم نشد تا بردمش بالای پشت بام تا هواپیما و جوجو ببینه.
چند دقیقه ای دور خودش گشت و کلمات مورد علاقه اش را با خودش زمزمه کرد«دوی دوی دوی دوی» و «دونگ دونگ دونگ» که چشمش افتاد به گل های لب دیوار اشاره کرد ببرمش اونجا. رفتیم با دقت نگاه شون کرد نمی دونم به چی فکر میکرد .
گفتم: گل بهم نگاه کرد. اشاره کردم و چند بار دیگه تکرار کردم: گل
اشره ای کرد به گها و گفت: گُن
داره سعی میکنه حرف بزنه. خوشحالم. مامان فدات بشه الهی. قربون برم الهی که این قدر نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازی مامان.