پاچو
دیروز رفته بودم خونه بابا جون. نشستم پای کامپیوتر تا گزارش کارهام رو بنویسم که باباجون دخملی رو آورد و گفت خیلی خوابم میآد دیشب کم خوابیدم. یه ساعت نگهش دار تا بیام باهاش بازی کنم. بعد هم رفت و خوابید.
من گفتم چشم ولی خیلی کار داشتم دیدم این طوری نمیشه. فکر کردم چه کارکنم
بالاخره به یه نتیجه خوب رسیدم. در اتاق رو بستم و اسباب بازیهای دخملی رو ریختم جلوش گفتم بازی کن. بعد هم رفتم کامپیوتر رو طوری بچینم که بتونم همونطور که نشسته ام روی زمین تایپ کنم.
دیدم با در اتاق بازی می کنه ولی اهمیت ندادم. داشتم سیمهای کیبورد رو وصل می کردم که صدای داد بابا جون رو شنیدم. عصبانی بود و به زمین و زمان بد و بیراه می گفت و من رو صدا میزد.
نگاه کردم به روژان. دیدم جاتره و بچه نیست. در رو باز کرده بود و یه ماشین برداشته بود رفته بود سراغ باباجون .
دویدم ببینم دخملی باز چه دسته گلی به آب داده که دیدم ...
دخملی یه دسته از موهای باباجون رو گرفته بود توی دستاش و با دست دیگه اش بینی باباجون رو محکم گرفته بود و با تمام وجود این دوتا رو خلاف جهت همدیگه تگون می داد و می گفت:
پاچو! پاچو! پاچو! پاچو! (این یعنی پاشو منو بغل کن تو اتاق راه ببر)
بیچاره باباجون