روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

ساعت مامان عزیزم

یک ربع ساعته داریم دنبال ساعت مامان می گردیم نیست به وروجک می گم چکارش کردی میگه دستم کردم گذاشتم سر جاش. حالا که مامان بدون ساعت رفته می گه: "ساعت مامان عزیزم گفته منو بزار زیر کمد که پیدام نکنن." رفتم دیدم جدا گذاشتش اونجا.  
3 دی 1392

بدون عنوان

روژان مامان مثل بلبل حرف میزنه. تقریبا بیشتر خواسته هاش رو میگه و هنوز هم از اصطلاحات مخصوص به خودش استفاده می کنه. راستی دیروز رفتم دکتر گوش دخملم رو سوراخ کردم. دکتر یه گوشواره ی قشنگ صورتی زده به گوشش.  خودش که خیلی خوشحاله. البته بابا یه کم نگران بود اما حالا خیالش را حته. الان دخمترم خوابیده تو بغلم و می می نو(شیر) می خوره. تازه هم از خواب بعد از ظهر بیدار شده. یکم شیر می خوره یه کم به مونیتور خمیره می شه و دوباره از اول. برای امروز بسه. می خوام برم با شیرین زبونم حرف بزنم.   ...
9 خرداد 1391

مفاهیم علوم و ریاضیات

ریاضیات دخملی خیلی خوبه. چرا؟ 1. چون تا الان یاد گرفته تا بیست و سه بشمره. (دخملی علاقه خاصی به عدد 12 پیدا کرده تو خونه راه میره و با صدای بلند میگه دوبازده. هر چیزی رو هم میشمره میشه دوازده تا مهم نیست دوتاست یا صد تا با حساب شمارش دخملی همشون دوازده تان. دفتر نقاشیش رو هم میاره میگه برام 2 بکش. دفترش پر از دو و چهار گوش شده.)  2. دایره و چهار گوش رو از هم تشخیص میده و اسمشون رو می گه. 3. قرمز آبی و شبز رو شناخته. 4. هرچیزی که قابل شمارش باشه و کوچولو میشمره متل توپ، گل، ستاره یا دایره های روی لباسش، عروسک های کوچیکمش و هرچیز دیگه ای مثل اینا(البته قبلا ذکر کردم که فرقی نداره چند تا باشه از نظر دخمل دوازده تا میشن)   ...
23 اسفند 1390

چهار شنبه سوری

     روز سه شنبه اومدیم خونه باباجون و مامان عزیزم که تنها نمونیم تا بابا از سر کار بیاد. بعد از ظهر بود که صدای اولین ترقه ها بلند شد و خبر از شروع جنگ چهارشنبه سوری داد. نزدیک های ساعت 6 بعد از ظهر بود که جنگ با اوج خودش رسیده بود. حالا دیگه بدون اینکه پنجره ها رو باز کنی باز هم بوی دود توی بینیت می پیچید. دودی که حاصل سوختن چوب و روزنامه بود. البته فقط اینها نبود.     جوان تر ها هرچی که به دستشون رسیده بود آتش زده بودند. از چوب جعبه های میوه گرفته تا کمد های کهنه و کتاب های درسی سال قبل که مخصوص این روز نگه داشته بودن. حتی به زباله های شهری هم رحم نکرده بودن. البته شهرداری صبح اول صبح مشغول جمع کردن سطلها شده بو...
22 اسفند 1390

عشقمبی

دیروز تو خونه کار می کردم و دخملی حرف میزدم. معمولا دخمل رو صدا می زنم و ازش سوال می پرسم تا جواب بده که هم چیز هایی که یاد گرفته یادش نره هم تلفظ دقیقشون رو یاد بگیره. خلاصه اش داشتم سوال و جواب می کردم و اسم آشنا ها رو ازش می پرسیدم که نوبت به خودم رسید گفتم: من کی ام؟  گفت: عشقمبی.  گفتم: چی می گی مامان؟ گفت: عشقمبی . نفهمیدم  چی میگه گفتم: چی میگی عشقم؟ دوباره گفت: عشقمبی. یه هو یه جرقه زد تو ذهنم یعنی می گه عشقم؟ چند بار دیگه ازش پرسیدم وروجک به من می گه عشقم بی یعنی همون عشقمی.  ...
22 اسفند 1390

خلاصه عملکرد ماه های آخر:)

یه چند وقته نتونستم از دخملی چیزی بنویسم. نبود لپ تاپ و شلوغ بودن سرم از دلایل اصلیش بود. خلاصه مطلب اینه که امروز دخملی 14 ماه و 3 روزش شده. کلی کار جدید می کنه. 1. خصومت شخصی با w.c پیدا کرده . هر کس پاشو میزاره اونجا گریه سر میده میگه بیا بیرون نباید بری اون جا  هرکس کاری داشته باشه با هزارتا حرکت ویژه حواس دخمل رو پرت میکنیم تا بنده خدا به کارش برسه. .   2. یاد گرفته تا 4 بشمره. 5 و 6 رو با من تکرار می کنه ولی تنهایی نمی گه.   3. آبی و قرمز رو شناخته. به قرمز  میگه قرمیز به آبی هم میکه آبوی.   4.   دستمال گرد گیری من رو برمیداره و می افته به جون میز پذیرایی و میگه نمیس(تمیز)  &nb...
25 بهمن 1390

پاچو

دیروز رفته بودم خونه بابا جون. نشستم پای کامپیوتر تا گزارش کارهام رو بنویسم که باباجون دخملی رو آورد و گفت خیلی خوابم میآد دیشب کم خوابیدم. یه ساعت نگهش دار تا بیام باهاش بازی کنم. بعد هم رفت و خوابید.  من گفتم چشم ولی خیلی کار داشتم دیدم این طوری نمیشه. فکر کردم چه کارکنم   بالاخره به یه نتیجه خوب رسیدم. در اتاق رو بستم و اسباب بازیهای دخملی رو ریختم جلوش گفتم بازی کن. بعد هم رفتم کامپیوتر رو طوری بچینم که بتونم همونطور که نشسته ام روی زمین تایپ کنم. دیدم با در اتاق بازی می کنه ولی اهمیت ندادم. داشتم سیمهای کیبورد رو وصل می کردم که صدای داد بابا جون رو شنیدم.    عصبانی بود و به زمین و زمان بد و بیراه می گفت و...
16 بهمن 1390

بستنی

دیروز با روژانی بستنی می خوردیم. یه گاز من یه لیس روژان یه کم که خوردیم دخمل هوس کرد بستی رو بگیره دستش.  اول سعی کرد از دستم بگیردش  بعد زد زیر گریه  کلی هم جیغ کشید بعد هم روش رو کرد اونطرف و دیگه نخورد . چند لحظه بعد برگشت. اون دستم که بسنی رو گرفته بودم روم گرف و آورد طرف دهن من و گفت: ماما. بعد هم دستم رو کشید سمت خودش دو سه بار این کار رو تکرار کرد. بعد دستم رو از انگشت هام گرفت و همین کار رو تکرار کرد. منتظر بودم ببینم میخواد چکار کنه. این بار جوب بستنی رو گرفت و بدون این که بخواد از دستم در بیارتش همون کار رو تکرار کرد. و در آخر سعی کرد دوباره بستنی رو ازم بگیره . اما این بار موفق...
17 دی 1390

کابوس

دخملی الان یه کا بوس بد دید. نمی دونم چی بود فقط یهو از خواب بیدار شد و زد زیر گریه. بیدار هم که نه فقط همون طور که گریه می کرد می گفت: می می جوجو نه نه نه! نمیرم الهی مامان برات. چه خوابی دیدی دخملی آخه اونجوری گریه می کردی؟ من پیشتم مامان گلم گریه نکن عزیزم. آروم باش مامان. بخواب بخواب. خوابید.  ...
17 دی 1390

چش چش

خوشگلم یه دو هفته ای هست که متوجه شده میشه با مداد خط خطی کرد.  اول که نمی تونست مدادش رو بگیره براش یه آدم کشیدم و شعر چشم چشم دو ابرو رو براش خوندم. خیلی خوشش اومده میآد مداد و دفتر میاره بهم میگه چش چش. منم براش می خونم. چشم چشم دو ابرو            دماغ و دهن یه گردو  حالا بزار دوتا گوش               موهاش نشه فراموش چوب چوب یه گردن              اینم یه گردی تن دست دست دو تا پا            انگشت ها جوراب ها   ببین چقدر قشنگه           &n...
6 دی 1390