روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

چهار شنبه سوری

1390/12/22 15:26
نویسنده : مامانی
201 بازدید
اشتراک گذاری

     روز سه شنبه اومدیم خونه باباجون و مامان عزیزم که تنها نمونیم تا بابا از سر کار بیاد. بعد از ظهر بود که صدای اولین ترقه ها بلند شد و خبر از شروع جنگ چهارشنبه سوری داد. نزدیک های ساعت 6 بعد از ظهر بود که جنگ با اوج خودش رسیده بود. حالا دیگه بدون اینکه پنجره ها رو باز کنی باز هم بوی دود توی بینیت می پیچید. دودی که حاصل سوختن چوب و روزنامه بود. البته فقط اینها نبود.

    جوان تر ها هرچی که به دستشون رسیده بود آتش زده بودند. از چوب جعبه های میوه گرفته تا کمد های کهنه و کتاب های درسی سال قبل که مخصوص این روز نگه داشته بودن. حتی به زباله های شهری هم رحم نکرده بودن. البته شهرداری صبح اول صبح مشغول جمع کردن سطلها شده بود و علتش رو انتقال به مرکز جهت شستشو اعلام کرده بود. اونم چه شستوشویی.

    خلاصه سرو صدا تا ساعت 7 شب ادامه داشت. و هنوز نور کمی از آتشی که پشت کوچه روشن کرده بودن به چشم می خورد. مامان عزیزم دخملی رو برد کنار پنجره تا بیرون رو تماشا کنه. دخمل نگاهی به بیرون انداخت و بی اونکه چیزی بگه تماشا کرد که صدای یه ترقه رو شنید. بدون مکث گفت: دامبو.نیشخند

مامان عزیم خندید و گفت: آره مامان دامبو.لبخند

   چند دقیقه ای به همین منوال گذشت. دخمل با هر صدایی که می شنید می گفت دامبو. و مامان عزیزم می خندید که ناگهان صدای تعداد زیادی از ترقه ها با هم اومد دخمل یک لحضه فکر کرد و  یهو گفت»: دام دام دامبو.سوال

   به این جا که رسید مامان عزیزم بلند زد زیر خنده خندهخندهو دخملی رو آورد تو و رو به من گفت: روژان به مامان گفتی چی شد.

روژان رو به من گفت: دام دام دامبو.زبان

قربون دخمل گلم برم که این قدر شیرین زبونی مادر. ماچماچماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان خورشيد
19 فروردین 91 12:13
سال نو مبارك. براتون بهترين آرزوها رو دارم.
فریده
13 آذر 92 20:19
سر بزن