روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

عزاداری

امروز تلوزیون روشن بود. برنامه پنگول رو می دیدیم. وقتی تموم شد یه برنامه عزاداری امام حسین پخش کرد. دخملی نگاه می کرد که چطوری عزادارها سینه میزدند. به من نگاه کرد و گفت اوووووووووووو. گفتم مامان سینه میزنن. شما هم سینه بزن و بعد شروع کردم به سینه زدن. چند لحظه با دقت نگاهم کرد   و بعد شروع کرد به سینه زدن اونم دودستی. . فدات بشم الهی مامان که اینقدر باهوش و با نمکی.  امام حسین نگهدارت باشه عزیزم. ...
5 آذر 1390

مشهد

چهار شنبه قرار بود بریم مشهد ولی بلیط جور نشد. واسه این هفته چهارشنبه بلیط گرفتم اما بابا خیلی ناراحت شد. چون عمه جون جونی مرخصی گرفته بود و ممکن بود نتونه مرخصیش رو عوض کنه. اما خوشبختانه عمه موفق شد و برنامه مسافرت ما به مشهد برقرار شد.    حالا قراره چهارشنبه 9 شب راه می افتیم و جمعه 11 شب برمی گردیم البته اگه اینبار امام رضا بطلبه. همسفران دخملی: مامان بابا عمه  جون جونی عمه حمیده ...
4 آذر 1390

تاتی تاتی

قدم اول رو امروز برداشت.  روژان مامان امروز راه رفت. دو قدم تنهایی رفت بعد خودش رو پرت کرد تو بغل من. از ذوقم نمی دونستم چکار کنم. محکم تو بغلم فشار دادمش و غرق بوسه اش کردم. بعد از چند تا ماچ آبدار دوباره گذاشتمش جلوم تا راه بره. یکی دوبار که این مار رو کرد خسته شد. نشست رو زمین و بعد هم چهار دست و پا فرار کرد. بابا هم که از سر کار اومد ید قدم هم تا بغل بابایی راه رفت و بعدش دیگه از بغل بابا پایین نیومد. کیف میکنه وقتی میره بغل بابا. واسه خودش شعر می خونه جوجو جوجو می کنه باباش رو بوس می کنه وکلی هم می خنده. خلاصه با باباش خوشه.   ...
4 آذر 1390

تولد پیشکی:)

جمعه برای دخمل تولد پیشکی گرفتیم اونم چه تولدی.          و چرا پیشکی؟ چون تولد دخملی میافته شب تاسوعا واسه همین ما پیش دستی کردیم و دو هفته وزدتر تولد گرفتیم. همه اومده بودن دای و عمه و عمو های خودش. دای و عمه و عمو و خاله های من. دختر خاله ها و دختر دایی ها             پسر عمو و پسر عمه ها با همسر و بچه هاشون. دخمل خیلی خوشحال بود و مشغول بازی با همه کلی بچه دورش بود و می خواست باهاشون بازی کنه. چیه خبر بود اون روز خونه مامان عزیزم. خونه خودمون که کوچولوه واسه همین مهمونی رو گرفتیم اونجا. مامان بزرگ دخمل و مامان بزرگ من هم اومده بودن...
1 آذر 1390

من لالا دارم...

امروز من دخمل دوتایی رفتیم سر کلاس. اینقدر شیطونی کرد و بهونه گرفت که داشتم دیونه میشدم. یه ذره با بچه ها بازی می کرد. یه دقیقه شیر می خورد. یه دفعه گریه میکرد و خوابش می اومد. بعد هم میگفت با من بازی کن با کسی حرف نزن. اینقدر خسته ام کرد که نتونستم برم خونه با اینکه هیچ کس خونه مامان عزیزم نبود اومدم اینجا. هنوزم داره شلوغ میکنه. دلم می خواد بخوابم. من میرم لالا. ...
21 آبان 1390

لغات جدید

دخملی کلی کلمه جدید یاد گرفته. ها او پا= هواپیما عمو  عمه بدو بیا بیدو= بده دوب= توپ دقن دقن= دقیقه اب=اسب آبه میم=شیر
21 آبان 1390

گاو خشمگین لامبورگینی؟

روز عید قربان رفتیم خونه مامان خورشید. نمی دونستیم عموعلی و پسر عمو های روژان هم قراره بیان. وقتی اومدن دخملی خیلی خوشحال شده بود و دوست داش با شهداد و ارشان بازی کنه و خدایش اونا هم خیلی روژانی رو دوست دارن و باهاش بازی می کنن. شهداد میگه من می خوام جراح قلب بشم وقتی بزرگ شدم. چند وقت پشی به من می گفت زن عمو دوست دارم برای روژان گاو خشمگین لامبورگینی بخرم. (فکر می کنم اسم ماشی باشه. والله من که از ماشین چیزی سر در نمی آرم. ) عمه اش گفت: خیلی گرونه ها شهداد. شهداد گفت: عیب نداره دو تا عمل بیشتر وای می ایستم پولش در می آد.  خدا از دست این بچه ها بعدهم به من میگه: امکانات خیلی زیادی بهش...
21 آبان 1390