روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

بروووووو... 😒

1396/7/29 21:58
نویسنده : مامانی
187 بازدید
اشتراک گذاری
بخاطر مدرسه آبجی خانم شبا ۹ می خوابیم که بزنیم ۶ صبح بیدار بشیم.
اما امشب با این که مثل هر روز داداشی ظهر خوب خوابیده بود اما خیلی خواب آلوده.
واسه همین خودش اومد تو رختخواب و گفت لالا...
ما هم گفتیم چشم و طبق رسوم قدیم داداش رو گذاشتیم رو پا مون.
اما بابا شوخی اش گرفته و هی با بچه ها صحبت می کنه.
دَب بعیر، آب عوب بیعینی. (همون شب بخیر، خواب خوب ببینی خودمون).
رهام اینو گفت و روش رو کرد به سمت کمد دیواری اما بابا هنوزم نرفته.
برو دیده...
بابا: جاااااان؟
برو دیده... لالا بده.
مکالمه آخر داداش با من و بابا.
بابا همینجوری که میرفت بیرون گفت: میدونی چند نفر دوست دارن همین الان من پیششون باشم.
بروووووو...
بابا: ای پسر وروجک

خوابش می آد دیگه بابایی درکش کن لطفاً.

الان هم با اجازتون خواب خواب خواب...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)