روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

ماجرای داداشی و هفت سین عید ۹۷

امسال اولین عیدی هست که داداشی از جریان عید یه چیز هایی متوجه شده. مخصوصاً علاقه خاصی پیدا کرده به ماهی سفره هفت سین مون. یه ماهی جنگجوی آبی خوشگل و کوچولو. میاد می ایسته کنار تنگ ماهی میگه من اذا(غذا) بدم؟ میگم نمیشه اما دست بردار نیست که نیست. امروز مشغول مرتب کردن اتاق آبجی خانم بودیم که یک هو داداش با هیجان دوید تو اتاق گفت: مامانی اخما می خوله. گفتم: کی خرما می خوره؟ ـ مایی اُخما دادم. اول فکر کردم خرما کجا بود؟ بعد گفتم به ماهی خرما دادی؟ ـ بله، اُخما می خوله. یکهو یاد سنجد های سفره افتادم. دویدم سمت سفره دیدم این داداش وروجک یک مشت سنجد برداشته ریخته  تو تنگ ماهی. خدایا به من صبر و عقل و علم بیشتر بده تا بتونم از پس این ورو...
10 فروردين 1397

اولین مکالمه کامل داداشی با باباش 😍

داداشی از یک ماه پیش شروع کرده به حرف زدن با گفتن جمله های کامل. یکم اشکال داره اما کامله مثلاً اولین جمله ی کاملی که گفت این بود با دَدی! شما بیا ایندا بیشین. نداشی بیلیل. ابلو بتش. ترجمه: بابا جوادی! شما بیا اینجا بشین نقاشی بگیر(منظورش دفتر نقاشی اش بود ) ابرو بکش(همون چشم چشم دو ابروی خودمون )...
11 آذر 1396

گوجه ی درس علوم

هفته پیش رفتم مدرسه آبجی خانم. جلسه داشتن. خانم سخا معلم شون هست. مربی بسیار قابلی هست و روژان خیلی دوستش داره. خانمشون هم روژان خانم رو دوست داره میگه من تو کلاسم یه شاگرد دارم اونم روژانه... البته این رو از روی محبت نمیگه. میگه چون بقیه خیلی اذیت می کنن بنده خدا رو... روز پیش از جلسه علوم داشتن. گوجه فرنگی با خودشون برده بودن مدرسه. خانم از وسط گوجه ها رو نصف کرده بود گذاشته بود جلوشون که بهش نگاه کنن، هرچی ازش فهمیدن نقاشی کنن و بعد هم بخورنش. خانم نقاشی عشقم رو بهم نشون داد. عالی، فوق العاده. لذت بردم از تماشای این نقاشی. گذاشتم شما هم نقاشی دختر قشنگم رو ببینید. ...
29 مهر 1396

بروووووو... 😒

بخاطر مدرسه آبجی خانم شبا ۹ می خوابیم که بزنیم ۶ صبح بیدار بشیم. اما امشب با این که مثل هر روز داداشی ظهر خوب خوابیده بود اما خیلی خواب آلوده. واسه همین خودش اومد تو رختخواب و گفت لالا... ما هم گفتیم چشم و طبق رسوم قدیم داداش رو گذاشتیم رو پا مون. اما بابا شوخی اش گرفته و هی با بچه ها صحبت می کنه. دَب بعیر، آب عوب بیعینی. (همون شب بخیر، خواب خوب ببینی خودمون). رهام اینو گفت و روش رو کرد به سمت کمد دیواری اما بابا هنوزم نرفته. برو دیده... بابا: جاااااان؟ برو دیده... لالا بده. مکالمه آخر داداش با من و بابا. بابا همینجوری که میرفت بیرون گفت: میدونی چند نفر دوست دارن همین الان من پیششون باشم. ️ بروووووو... با...
29 مهر 1396

لباس مشکی...

چند روری رفتم دنبال پیراهن مشکی سایز رهام برای ایام محرم اما نبود که نبود. یا قشنگ نبود. یا مشکی نبود. یا بزرگ بود. یا کوچک بود. و صد تا مورد دیگه که باعث می شد نتونم لباسی رو که می خوام بخرم. خلاصه در یک اقدام فوری تصمیم به دوخت پیراهن گرفتم. اون هم من که از هر جی،خیاطی هست بیزارم. یه مقدار پارچه از یه چادر مشکی برام مونده بود. یکی از پیراهن های داداشی رو برداشتم و ازش به عنوان الگو استفاده کردم بعد هم با هر مشفتی که بود دوختمش و حاصل کارم رو خیلی خیلی دوست داشتم چون از چیزی که انتظار داشتم خیلی بهتر شد. اما مشکل جدی دیگه بود. آبجی خانم... کاملاً ناراحت بود که برای اون لباس نمی دوزم اما برای داداش میدوزم. با ن...
15 مهر 1396

سیب سرخ و سفید

پیش نمایش مطلب شما : امروز داداشی خیلی بهونه می گرفت. آخه دارم بطور نا محسوس از شیر می گیرمش. یعنی وقتی شیر می خواد حواسش رو با یه چیز دیگه پرت می کنم تا یادش بره چی می خواست اما هنوز بهش اصرار نمی کنم که نمیشه بخوری. فقط تا حد امکان حواسش رو پرت میکنم. خلاصه این که امروز عصر غر میزد و می گفت: مِمنو... (یعنی شیر می خوام) گفتم: آها، میوه... سیب بدم؟ گفت: دیب... رفتم آشپزخانه و یک سیب رو براش قاچ کردم و دارم دستش. مشغول خورد کردن سیب برای روژان بودم که دوباره صدای غرغر داداشی بلند شد. بعد هم صدای باباجون اومد که می گفت: من نمی فهمم چی می گی. برو به مامانت بگو. اومد سراغ من و شروع کرد به داد و فریاد که: دَد دُده....
7 شهريور 1396

اولین خاطره ی داداشی

دو دو... میوووووو... تزید... این اولین ماجرایی هست که داداشی تعریف کرد. اما بشنوید از ماجرا. دیروز همینطور که می رفتیم خونه مامان عزیزم و باباجونی، داداشی مشغول تماشای گربه ها و یاکریم ها بود. هرکدوم رو میدید با هیجان می گفت: دودو(جوجو)... پیدی(پیشی)... از دور نگاهشون میکرد تا از کنارشون رد بشیم به هر کدوم میرسیدیم می گفت: رفت. اما سر کوچه که رسیدیم یه یاکریم بجای اینکه پرواز کنه و بره یه نگاه بهمون کرد و بعد پشت به ما مشغول دونه خوردن شد. رهام از این که جوجو نرفت خیلی خوشش اومد و یهو پرید پشتش و گفت میییییوووووو... (یادش رفته بود جوجو میگه جیک جیک اشتباه گفت ) پرنده بیچاره همچین ترسید که اول سرش خورد زمین بعد پرواز کرد و ر...
26 مرداد 1396

چرخ...

داداشی عاشق چرخه و هر چیزی که دور خودش بچرخه. با هیچ چیز مثل چرخ سرگرم نمیشه. وقتی با ماشین هم میریم بیرون، داداشی فقط خیره به چرخ ماشین هاست. خود من هم وقتی باهاش زیاد بازی می کنم سرگیجه میگیرم چون وظيفه شریک بازی آقا اینه که چیزی رو که چرخ داره نگه داره که داداش راحت تر چرخش رو بچرخونه. وقتی سرعت چرخ هم به بیشترین حالت ممکن میرسه با خنده ای صدا دار که حاکی از خوشحالیش هست فریاد میزنه "میدَخّه"... "بیبین میدَخّه“... القصه داداش یه چند وقتی شدیدا سرگرم یه چرخ جدید شده بود. یه هلیکوپتر سبز کوچولو که وقتی نخش رو میکشید و رها میکرد بجز چرخ هاش پرّه های بالاش هم می چرخیدن. خیلی چرخیدن پرّه های این اسباب بازی براش جالب بود و این که...
22 مرداد 1396

تولد جونی خانم مبارک..🎊👏👏🎉

دیشب تولد جونی بود. (جونی اسمی هست که بچه ها برای عمه جون شیوا شون انتخاب کردن ) خلاصه بعد کلی شادی دست زدن و کیک خوردن، آبجی خانم از بابا اجازه گرفت که شب بمونه. من و بابا و داداش اومدیم خونه. لباسش رو که عوض کردم رفت سراغ تلفن. ایستاد کنارش و گفت: مامانی... الو... مامانی... الو... دیدم چراغ پیامگیر روشنه. پیام و که گوش کردم و پیامگیر خاموش شد یک دفعه داداش شروع کرد به سر و صدا که: بابا... بابا... نِندِد... بابا... نِندِد... نِندِد... بابا با تعجب نگاهش می کرد و از چشمان معلوم بود تو دلش میگه:چی میگی بچه؟ داداش هم تلفن رو نشون میداد و می گفت: نِندِد... نِندِد... یکم فکر کردم و یکهو فهمیدم چی میگه. چند دقیقه پیش بعد از ت...
20 مرداد 1396